شعر در مورد نطنز ، اشعار زیبا و کوتاه در مورد شهر نطنز استان اصفهان
شعر در مورد نطنز
شعر در مورد نظنز ، اشعار زیبا و کوتاه در
مورد شهر نطنز استان اصفهان همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که
حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد نطنز
دیگر این دیوان ندارد نغز عاشقانه ای
کشورم خالی شد از ابیات شاعرانه ای
کشورم خالی شد از ابیات شاعرانه ای
باده ی عقلی نمی یابم که ریزم در سبو
پر کنم جام غزل را با می دیوانه ای
پر کنم جام غزل را با می دیوانه ای
بوف کورم صادقی آیا هدایت میکند
تا ازین مخروبه پر گیرم بسمت خانه ای
تا ازین مخروبه پر گیرم بسمت خانه ای
من همان شبگرد شهر شعرهای شاعرم
گز کنم گرداب غم رادر پی افسانه ای
گز کنم گرداب غم رادر پی افسانه ای
خانه یعنی سقف و نان، نه یعنی محبت والسلام
آدمم نه مرغ که دلخوش شود با دانه ای
آدمم نه مرغ که دلخوش شود با دانه ای
لوطی بزم بزرگا نیم و هفت خط ِعجب
گرچه با یار دگر یارم زند پیمانه ای
گرچه با یار دگر یارم زند پیمانه ای
خط اشک است این غزل ها در رواق زندگی
آه از این سر که ندارد بهر گریه شانه ای
آه از این سر که ندارد بهر گریه شانه ای
دست بر زانوی خویشم باز درجا میزنم
وای اگر تکیه کنم بر سستی خمخانه ای
وای اگر تکیه کنم بر سستی خمخانه ای
ناصحی گوید مشو شمع شبستان عذاب
گل نمی بینم که باشم گرد آن پروانه ای
گل نمی بینم که باشم گرد آن پروانه ای
یاسم و عطرم پراکنده به دنیا ای دریغ
باز بر دیوار غم هستم نه در گلخانه ای
باز بر دیوار غم هستم نه در گلخانه ای
گر چه دست آب دادم قایق این قلب را
پشت دریاها نبود جز شهرک ویرانه ای
پشت دریاها نبود جز شهرک ویرانه ای
این حسادتها که من بینم ز جمعی آشنا
وه خدا داند نمی بیند کس از بیگانه ای
وه خدا داند نمی بیند کس از بیگانه ای
خرقه ی صد پاره ام را باز پاره میکنند
نیست گرچه برتنم جز دلق درویشانه ای
نیست گرچه برتنم جز دلق درویشانه ای
بر عصای دست خودهم تکیه کردن عار شد!!!!!!!
وای از آن خصمی که دارد فکر بیشرمانه ای
وای از آن خصمی که دارد فکر بیشرمانه ای
ابرها را گریه کردم در پی رنگین کمان
بلکه در چشمم بسازد طیف عارفانه ای
بلکه در چشمم بسازد طیف عارفانه ای
آیینه من را نمیبیند چه شد سیمای عشق
کور شد چشم دل از افکار بیرحمانه ای
کور شد چشم دل از افکار بیرحمانه ای
من همان بهلول بر رخش خیالاتم سوار
دل صلاحش نیست باشم بعدازاین فرزانه ای
دل صلاحش نیست باشم بعدازاین فرزانه ای
روح سرخ سرنوشتم را به کاشان میبرم
تا بسازم از نطنز ناله ام ابیانه ای .
تا بسازم از نطنز ناله ام ابیانه ای .
من خسته و پریشان بودم
و از روسری احساسم
گیسوان گریه ام پیدا بود
که فریاد زدند
حجابت را رعایت کن
خفه شدم
و از روسری احساسم
گیسوان گریه ام پیدا بود
که فریاد زدند
حجابت را رعایت کن
خفه شدم
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد نطنز
یکی پرسید: “اگر آید اوباما
کجا اوّل رود, برگو تو با ما؟!”
بگفتم: “مغز خر خورده است آیا
که آید تخم شیطان این طرف ها؟!
جهنّم درّه ای نبود عزیزم
از این ویران شده, بدتر به دنیا؟!
ولیکن صبر کن تا گویمت زود
حقیقت را ولو بس تلخ, جانا!
به جایی بی گمان می رفت باراک
که باشد نان و آب او مهیّا!
نه پیش تو بیاید خواستگاری
نه من, که گشته ام یک پارچه آقا!
نه شیراز و نه کرمان و نه تبریز
که آن ها مهد فرهنگند, بابا!
نه دریا بهر حال و حول و تفریح
کزان بهتر بود در ینگه دنیا!
ولی من کشف کردم مقصدش را
کنون گویم در ایجا بی محابا:
به قصدِ غارتِ اموالِ «حضرت»
نخست آید به مشهد برق آسا!
پس از آن قم و تهران مقصد اوست
که از ما بهتران باشند آن جا!
وز آنجا هم به شوق نفت بدبو
به خرّمشهر و آبادان نهد پا!
به عشق کیک زرد و آب سنگین
نطنز و اصفهان بد نیست؛ گویا!
چو او با ما هم از اوّل نبوده
همین جاها رود بی شک اوباما!
چه حالی می کند این جا چو بیند
وطن را غرق خواب و مست رؤیا!
ولی “بدپیله” را باکی نباشد
اگر بیند که او خوب می کند تا!
به جای رشوه از او می پذیرد
گل شاداب, هیلاری هلو را!”
کجا اوّل رود, برگو تو با ما؟!”
بگفتم: “مغز خر خورده است آیا
که آید تخم شیطان این طرف ها؟!
جهنّم درّه ای نبود عزیزم
از این ویران شده, بدتر به دنیا؟!
ولیکن صبر کن تا گویمت زود
حقیقت را ولو بس تلخ, جانا!
به جایی بی گمان می رفت باراک
که باشد نان و آب او مهیّا!
نه پیش تو بیاید خواستگاری
نه من, که گشته ام یک پارچه آقا!
نه شیراز و نه کرمان و نه تبریز
که آن ها مهد فرهنگند, بابا!
نه دریا بهر حال و حول و تفریح
کزان بهتر بود در ینگه دنیا!
ولی من کشف کردم مقصدش را
کنون گویم در ایجا بی محابا:
به قصدِ غارتِ اموالِ «حضرت»
نخست آید به مشهد برق آسا!
پس از آن قم و تهران مقصد اوست
که از ما بهتران باشند آن جا!
وز آنجا هم به شوق نفت بدبو
به خرّمشهر و آبادان نهد پا!
به عشق کیک زرد و آب سنگین
نطنز و اصفهان بد نیست؛ گویا!
چو او با ما هم از اوّل نبوده
همین جاها رود بی شک اوباما!
چه حالی می کند این جا چو بیند
وطن را غرق خواب و مست رؤیا!
ولی “بدپیله” را باکی نباشد
اگر بیند که او خوب می کند تا!
به جای رشوه از او می پذیرد
گل شاداب, هیلاری هلو را!”
بیشتر بخوانید : شعر در مورد شتاب ، و عجله کردن و متن زیبا در مورد تعجیل در کارها
شهــر دل مـا زنـده بــه بـاران محبت
ابری شده این دیده ز هجران محبت
ابری شده این دیده ز هجران محبت
سرگشته و نالان دل این خسته عاشق
بــا نــاز نگاهت شــده حیـــران محبت
بــا نــاز نگاهت شــده حیـــران محبت
خواهم بنویســم بــه سرا پـرده قلبم
آیا بــرسد لحظــه ی جبــران محبت؟
آیا بــرسد لحظــه ی جبــران محبت؟
یــادم بـه لب چون عسل و ارگ نگاهت
افتــاد و دلـم رفتـــه بـــه دوران محبت
افتــاد و دلـم رفتـــه بـــه دوران محبت
شدخــاطره روز نخستــین وصــالت
آن روز کــه بودیم بـــه دامان محبت
آن روز کــه بودیم بـــه دامان محبت
سرسبز و مصفــا شده احوال غریبم
بــا یــاد قشنگ شـــب آبـــان محبت
بــا یــاد قشنگ شـــب آبـــان محبت
آغوش تو چون باغ ارم چشمه طوبی
این سینه فـقط عاشق جولان محبت
این سینه فـقط عاشق جولان محبت
گردید دلم همچو اسیران به حصاری
در بنــد تو و بسته ی زنـدان محبت
در بنــد تو و بسته ی زنـدان محبت
داعش شده آن تیر نگاه و خم ابروت
ما کشتــه ی آن غمــزه و نالان محبت
ما کشتــه ی آن غمــزه و نالان محبت
ریفم به دمشق و چو ردیفم به اشارت
چون رقّــه و غـزّه شـده ویران محبت
چون رقّــه و غـزّه شـده ویران محبت
لبهای شکر ریز تو شد شهر نطنزُ
شد حـقِّ مسـلّم به لب و جان محبت
شد حـقِّ مسـلّم به لب و جان محبت
کردی تو غنی سازی و با شهد لبانت
گردیده وجودم همه خندانِ محبت
گردیده وجودم همه خندانِ محبت
بـا هـرم لـب و گـرمی آغوش نهانت
در آتش عشقت شده ام نان محبت
در آتش عشقت شده ام نان محبت
بستان غـزل های تو شد خانه قلبم
سعدی سخن گشته گلستان محبت
سعدی سخن گشته گلستان محبت
تبـریز دلم سـرد نشد بی رخ رویت
با شمس نگاهت شده تابان محبت
با شمس نگاهت شده تابان محبت
رویــای قشنگی شده این شرح غزلها
من شاعر مستی که غزلخوان محبت
من شاعر مستی که غزلخوان محبت
در جمع بــزرگان سخن در دل این باغ
این شعـــر و غزل ذره به دکان محبت
این شعـــر و غزل ذره به دکان محبت
شد ختم سخن ناله زهجر رخ ماهت
ابری شده این دیده ز هجران محبت
ابری شده این دیده ز هجران محبت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
«دانی کـــه چیست دولت ، دیدار یــار دیدن”… بعد از سلام علیکی پهلوی او لمیدن
ازتو تریپ عشق ودلدادگی واحساس… از او ولی جفنگ و پرت و پلا شنیدن
مسخت نموده گویا آن چشم پر فریبش… « از او به یک اشاره ازتو به سر دویدن»
هرچیز خواهد از تو فوراً کنی مهّیا… آخر چرا و تا کی ناز طرف کشیدن؟
سرکیسه ات نماید هرشب به یک بهانه… یک شب لباس و مانتو یک شب طلا خریدن
پالانی از حماقت انداخته به پشتت… می راندت به تندی چون حالت پریدن
دوشید چون تو را خوب مانند آن هزاران… باید دوباره فکری در کله پروریدن
دامی دگر به راه همچون تویی گشودن… از بابت تنوع یک عاشق آفریدن
دروازۀ دلش را بر روی سوژۀ بعد… وا می کند ، طرف هم آمادۀ کپیدن
آن گونه از ندامت لب می گزی به دندان…« کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن»
این دختران نیرنگ این بازوان شیطان… مارند خوش خط و خال آمادۀ خزیدن
خواهند چون زلیخا در فکر باطل خود … از یوسف خیالی پیراهنی دریدن
هرجا علوفه ای بود،کاری جز این ندارند …چون آهوی ختایی در دشت دل چریدن
ازتو تریپ عشق ودلدادگی واحساس… از او ولی جفنگ و پرت و پلا شنیدن
مسخت نموده گویا آن چشم پر فریبش… « از او به یک اشاره ازتو به سر دویدن»
هرچیز خواهد از تو فوراً کنی مهّیا… آخر چرا و تا کی ناز طرف کشیدن؟
سرکیسه ات نماید هرشب به یک بهانه… یک شب لباس و مانتو یک شب طلا خریدن
پالانی از حماقت انداخته به پشتت… می راندت به تندی چون حالت پریدن
دوشید چون تو را خوب مانند آن هزاران… باید دوباره فکری در کله پروریدن
دامی دگر به راه همچون تویی گشودن… از بابت تنوع یک عاشق آفریدن
دروازۀ دلش را بر روی سوژۀ بعد… وا می کند ، طرف هم آمادۀ کپیدن
آن گونه از ندامت لب می گزی به دندان…« کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن»
این دختران نیرنگ این بازوان شیطان… مارند خوش خط و خال آمادۀ خزیدن
خواهند چون زلیخا در فکر باطل خود … از یوسف خیالی پیراهنی دریدن
هرجا علوفه ای بود،کاری جز این ندارند …چون آهوی ختایی در دشت دل چریدن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد نطنز
جغد و حکیم
روزی جغدی بر سر خرابه ی نشسته بود
دلش از زمین زمان شکسته بود
حکیمی گذشت از آن وادی
جغد دیدش زد دادی
حکیم گفتا از چه مرا صدا میکنی؟
از چه در این خرابه نوا میکنی؟
حکیم گفتا به جغد دردت چیست؟
این همه ناله و آه از کیست؟
جغد خندید گفت ای حکیم
هردو دراین وادی تکیم
حکیم گفتا در این بیابان چه میکنی؟
بر سر این آسیابان چه میکنی؟
جغد گفتا ! روزی و روزگاری آبادی بود
میل به چرخیدن آسیا بادی بود
حکیم گفتا به جغد از روی طنز
دور گشتیم از قافلۀ شهر نطنز
خوب شد تا ترا پیدا شدم
هم چه پیر قونیه شیدا شدم
بحث عشق و مکتب و درس کتاب
حال بشنو ای حکیم دو تا حرف حساب
آنچه آنجا ترا آموخته اند
خشت خامی بود که از گِل پخته اند
حال بشنو قصه این جغد پیر
زاستاد سخن چند پند گیر
گفت روزی پیر شهر قونیه
تا توانی مستمندان دست گیر
باز جمشید تو همی دُردانه ی
با پند اندرز نَی همی بیگانه ی
آرزو دارم تو روزی هم حکیم دانا شوی
شهریار ایل خود خوانا شوی
هرکه تا امروز نامش زنده گشت
زندگی را او برایش پاینده گشت
آن خداوند حکیم است که مرا اندرز داد
آب شور وشیرین دو دریا هم مرز داد
ماه مبارک رمضان است دلها همه عاشق دریافت نور
الهی هستند از این شبهای قدری که در پیش است
دلهایمان را به نور ایمان منور کنیم شاید خداوند بار
گناهان مارا سبک نماید
دس بوس همه عزیزان دشمن زار
چه خوش مطلعی را مربی بگفت
به نام خداوند گردن کلفت
خداوند شعر و خداوند طنز
خداوند هسته ، خدای نطنز
خداوند علم و درخت و هویج
خداوند تحکیم وحدت ، بسیج
خداوند خوشحالی و همدلی
که باشند حلّال هر مشکلی
سلامی به گرمای مردادماه
به یاران آواره و بی پناه
به آنان که اندر پی دانشند
به آنان که در حال آرایشند
همانان که اندر سپاهان ولند
ز هر قشر هم زشت و هم خوشگلند
تنی چند اندر پی دخترند
تنی با پسرها فقط می پرند
پس از کسب رخصت ز اوستا کریم
که روزی یکی کودک کوشکولو
به دستان ریز و لُپی چون هلو
به هنگام بازی یکی سکه دید
ز خوشحالی و وجد از جا پرید
خیالش که یک ده تومن جسته است
از این برد او سوی آن سکه دست
بگویم کنون وصف آن سکه را
نخست آن که من هم ندیدم ورا
دوم سکه ای نقش رستم نشان
که بنوشته بُد این چنین روی آن
که هر کس کند لمس این نقش را
کند زنده او رستم و رخش را
چو دست پسر سکه را لمس کرد
به ناگاه پیش رُخَش خاست گرد
پسر صحنه ای دید و بگریخت زود
بلی رستم زال برگشته بود
بلی مرد مردان ایران زمین
بیامد به دوران ما این چنین
به نام خداوند گردن کلفت
خداوند شعر و خداوند طنز
خداوند هسته ، خدای نطنز
خداوند علم و درخت و هویج
خداوند تحکیم وحدت ، بسیج
خداوند خوشحالی و همدلی
که باشند حلّال هر مشکلی
سلامی به گرمای مردادماه
به یاران آواره و بی پناه
به آنان که اندر پی دانشند
به آنان که در حال آرایشند
همانان که اندر سپاهان ولند
ز هر قشر هم زشت و هم خوشگلند
تنی چند اندر پی دخترند
تنی با پسرها فقط می پرند
پس از کسب رخصت ز اوستا کریم
که روزی یکی کودک کوشکولو
به دستان ریز و لُپی چون هلو
به هنگام بازی یکی سکه دید
ز خوشحالی و وجد از جا پرید
خیالش که یک ده تومن جسته است
از این برد او سوی آن سکه دست
بگویم کنون وصف آن سکه را
نخست آن که من هم ندیدم ورا
دوم سکه ای نقش رستم نشان
که بنوشته بُد این چنین روی آن
که هر کس کند لمس این نقش را
کند زنده او رستم و رخش را
چو دست پسر سکه را لمس کرد
به ناگاه پیش رُخَش خاست گرد
پسر صحنه ای دید و بگریخت زود
بلی رستم زال برگشته بود
بلی مرد مردان ایران زمین
بیامد به دوران ما این چنین
تحیر رستم از جهان امروز و نبرد وی با دیو به زعم وی
چو آن پهلوان چشم خود باز کرد
ز حیرت سریالی آغاز کرد
زمین را چو دید او به رنگ سیاه
تعجب کنان کرد بالا نگاه
بسی خانه ها دید بر روی هم
بسی مه که روی درختان علم
نگاهی بیانداخت بر دور و بر
نه گاری بدید او نه اسب و نه خر
بسی دیو دید او به هر شکل و رنگ
به چشمان برّاق و طرحی قشنگ
به خود گفت یا رب چه درد سر است
خیالت مگر گشته رستم خر است
که بر روی هم خانه انباشتی
به جای درختان تو مه کاشتی
نگفتی بریزند این خانه ها
ز باران و برفیّ و باد هوا
میان بشر دیو نقشش چه بود
که باشد فراوان چو ماهی به رود
نگفتی بترسند مردم ز دیو
فراموش گردد ز دلها خدیو
چو ساکت شد و گشت رستم خموش
صدایی ز دیوی بیامد به گوش
صدایی چنان بوق و شیپور جنگ
که رخش از صدایش بشد گیج و منگ
تهمتن برآشفت زین کار زشت
ز کف گرز را بر زمین بر بهشت
به سوی کمانش سپس برد دست
به همراه او تیری آمد به شست
کمان را به دست چپ و تیر راست
کمان شد خم و همچنان تیر راست
رها ساخت زه را ز انگشت شست
که ناگه چراغی ز ماشین شکست
تعجب کنان جای خود میخ شد
نگویم که مو بر تنش سیخ شد
به خود گفت این دیو دیگر چه بود
که مارا چنین زار و عاصی نمود
زدم تیر تا کور سازم ورا
نگو عینکی بوده این بی نوا
دل پهلوان رحم آمد همی
چنان کو کند رحم بر آدمی
به همراه آن دیو خاموش شد
تهی از خروشش ورا گوش شد
به فکر اندر آمد تهمتن چنین
به تسلیم آن دیو نبَوَد یقین
به ظاهر کشیده است دست از نبرد
ترحم به او نیست در کارِ مرد
که گر کور هم باشد این بی نوا
ترحم به دیوان نباشد روا
همین گونه رستم در اندیشه بود
که در دیو بیچاره ای رخ نمود
چو رستم ورا دید در قلب دیو
بر آشفت و بر زد چو شیران غریو:
«که ای بی حیا شام انسان خوری
به جان ضعیفان طمع می بری
نشانم تو را زود بر جای خویش
به یک ضربۀ برق آسای خویش
زنم بر سرت آن چنان ضربه ای
که پنداری از کوتهی گربه ای!
تو دیوی اگر نیز من رستمم
درستی مرامم، صداقت دمم
کنم ظلم را ریشه کن در جهان
شتابم به یاریّ بیچارگان
خدا زور بازو به ما داده است
که با آن ز مظلوم گیریم دست
ایا دیو بدکار و بی چشم و روی
به ظلم و ستم رستگاری مجوی
در این قبر کاکنون بر استاده ای
نباشد کسی واقعاً ساده ای
تو پنداری ار زور گویی همی
به هر ناتوان و به هر آدمی
زنی بر سر هر ضعیفی تو سنگ
شوی سنگ در پیش پاهای لنگ
توانی که تسخیر دنیا کنی؟
سپس تاج و تختی مهیا کنی؟
بدان فکر تو خام باشد بسی
محال است بر آرزویت رسی
که رستم سر راهت استاده است
ببُِرّد ز هر زور گو پا و دست
خودت را مهیا کن از بهر جنگ
نگر چشم دیگر و تیر خدنگ»
دوباره بیاراست تیر و کمان
چنان کو نگنجد به وهم و گمان
یکی تیر چون نیزه از چلّه اش
رها ساخت رستم سوی کلّه اش
چراغ دگر نیز این سان شکست
سپس گرز سنگین گرفت او به دست
همی تاخت با رخش نزدیک او
زد او را و نشنید کس جیک او
به قلب اندرش دست برد و کشید
کسی را را که در سینه اش مانده بید
به زینش نهاد و بگازید و رفت
چنین گشت طی خوان هشتم ز هفت
چو آن پهلوان چشم خود باز کرد
ز حیرت سریالی آغاز کرد
زمین را چو دید او به رنگ سیاه
تعجب کنان کرد بالا نگاه
بسی خانه ها دید بر روی هم
بسی مه که روی درختان علم
نگاهی بیانداخت بر دور و بر
نه گاری بدید او نه اسب و نه خر
بسی دیو دید او به هر شکل و رنگ
به چشمان برّاق و طرحی قشنگ
به خود گفت یا رب چه درد سر است
خیالت مگر گشته رستم خر است
که بر روی هم خانه انباشتی
به جای درختان تو مه کاشتی
نگفتی بریزند این خانه ها
ز باران و برفیّ و باد هوا
میان بشر دیو نقشش چه بود
که باشد فراوان چو ماهی به رود
نگفتی بترسند مردم ز دیو
فراموش گردد ز دلها خدیو
چو ساکت شد و گشت رستم خموش
صدایی ز دیوی بیامد به گوش
صدایی چنان بوق و شیپور جنگ
که رخش از صدایش بشد گیج و منگ
تهمتن برآشفت زین کار زشت
ز کف گرز را بر زمین بر بهشت
به سوی کمانش سپس برد دست
به همراه او تیری آمد به شست
کمان را به دست چپ و تیر راست
کمان شد خم و همچنان تیر راست
رها ساخت زه را ز انگشت شست
که ناگه چراغی ز ماشین شکست
تعجب کنان جای خود میخ شد
نگویم که مو بر تنش سیخ شد
به خود گفت این دیو دیگر چه بود
که مارا چنین زار و عاصی نمود
زدم تیر تا کور سازم ورا
نگو عینکی بوده این بی نوا
دل پهلوان رحم آمد همی
چنان کو کند رحم بر آدمی
به همراه آن دیو خاموش شد
تهی از خروشش ورا گوش شد
به فکر اندر آمد تهمتن چنین
به تسلیم آن دیو نبَوَد یقین
به ظاهر کشیده است دست از نبرد
ترحم به او نیست در کارِ مرد
که گر کور هم باشد این بی نوا
ترحم به دیوان نباشد روا
همین گونه رستم در اندیشه بود
که در دیو بیچاره ای رخ نمود
چو رستم ورا دید در قلب دیو
بر آشفت و بر زد چو شیران غریو:
«که ای بی حیا شام انسان خوری
به جان ضعیفان طمع می بری
نشانم تو را زود بر جای خویش
به یک ضربۀ برق آسای خویش
زنم بر سرت آن چنان ضربه ای
که پنداری از کوتهی گربه ای!
تو دیوی اگر نیز من رستمم
درستی مرامم، صداقت دمم
کنم ظلم را ریشه کن در جهان
شتابم به یاریّ بیچارگان
خدا زور بازو به ما داده است
که با آن ز مظلوم گیریم دست
ایا دیو بدکار و بی چشم و روی
به ظلم و ستم رستگاری مجوی
در این قبر کاکنون بر استاده ای
نباشد کسی واقعاً ساده ای
تو پنداری ار زور گویی همی
به هر ناتوان و به هر آدمی
زنی بر سر هر ضعیفی تو سنگ
شوی سنگ در پیش پاهای لنگ
توانی که تسخیر دنیا کنی؟
سپس تاج و تختی مهیا کنی؟
بدان فکر تو خام باشد بسی
محال است بر آرزویت رسی
که رستم سر راهت استاده است
ببُِرّد ز هر زور گو پا و دست
خودت را مهیا کن از بهر جنگ
نگر چشم دیگر و تیر خدنگ»
دوباره بیاراست تیر و کمان
چنان کو نگنجد به وهم و گمان
یکی تیر چون نیزه از چلّه اش
رها ساخت رستم سوی کلّه اش
چراغ دگر نیز این سان شکست
سپس گرز سنگین گرفت او به دست
همی تاخت با رخش نزدیک او
زد او را و نشنید کس جیک او
به قلب اندرش دست برد و کشید
کسی را را که در سینه اش مانده بید
به زینش نهاد و بگازید و رفت
چنین گشت طی خوان هشتم ز هفت
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره نطنز
دارم هوای عرفه و قربان من امشب
دارم دلی پر نور و پر عرفان من امشب
شعری زسهراب سپهری یادم آمد
می خوانمش با دیده ی گریان من امشب
وانگه که شد وقت نماز مغرب و شام
شیدا شدم از خواندن قرآن من امشب
حاجی محمد را بدیدم در کنارم
در مکه و در کاروان جان من امشب
آری شدم حاجی و حجم شد نمازم
نازم به این حج پر از ایمان من امشب
من مکه را در شهرتم دارم همی یاد
خواهم شوم حاجی آن رضوان من امشب
دارم دلی پر نور و پر عرفان من امشب
شعری زسهراب سپهری یادم آمد
می خوانمش با دیده ی گریان من امشب
وانگه که شد وقت نماز مغرب و شام
شیدا شدم از خواندن قرآن من امشب
حاجی محمد را بدیدم در کنارم
در مکه و در کاروان جان من امشب
آری شدم حاجی و حجم شد نمازم
نازم به این حج پر از ایمان من امشب
من مکه را در شهرتم دارم همی یاد
خواهم شوم حاجی آن رضوان من امشب
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
کنار زنده رود از هر کران به
هم از دریاچه ی مازندران به
اگر چه اصفهان نصف جهان است
ولیکن از جهانی اصفهان به
همه نقش جهان زیباست اما
زِ هر نقش جهان «نقش جهان» به
زمشرق تا به مغرب گر عروس است
«عروس خاوران» در این میان به
ندیدم خوشتر از لحن صفاهان
شکر در کام این شکّر زبان به
وجودی گر نداری مثل حافظ
مگو «شیراز ما از اصفهان به»
مکن با شوخ طبعان شوخ کاری
نبرد پهلوان با پهلوان به
برای اصفهان مهمان عزیز است
و لیکن میزبان از میهمان به (!)
هنر خیز است این استان زرّین
هنر ریزیِ «زرّین شهریان» به
مزارعاشقان گر«بیستون» است
یقیناً «چل سُتونِ» عاشقان به
شهادت میدهد بر اصفهان، گل
گلستان شهیدان از جنان به
نشد گر پایتخت کشور این جا
همانش پایتختی بر جهان به
صفاهان ساحل دریا ندارد
کران جمکران در بی کران به!..
همه ایران صفاهان است بس کن!
چه گویی شهرمان از شهرتان به
مرا خاک ره شاه چراغش
نگو که سرخی چشمت بخاطر گریه است
دلیل حال عجیبت شبیه مجنون است
نگاه سرخ مرا دیده ای و می دانی
که قلب زخمی من مثل قلب تو خون است
نگاه و خون و غم و زخم فلب تو به کنار
وجود خسته ی من زیر عشق مدفون است
و ذکرِ: قلبک حبی و نبضک یا عشق
مثال آیه ی انا الیه یرجون است
مثال آیه برایم نزن نمی دانی…
تمام عمر سیاهم به عشق مدیون است
تو زخم سر بنگر مردمان همه گویند
مثال صخره ی سنگی و موج کارون است
من عاشقم و به عهدم همیشه می مانم
اگرچه عاقبت عشق مثل طاعون است
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری درباره نطنز
زهر چه مهر و مه تابد بر آن به
عجم سرچشمه ی آب حیات است
چنین افسانه از هر داستان به
حیات از شرق روید لاله از باغ
چراغ باستان از بوستان به
تمدن سازی اش در باستان خوش
دگرگون سازی اش آخر زمان به
پس از قرآن که اعجاز زبان است
زبان پارسی از هر زبان به
میان آن همه یار پیمبر
یکی «منّا»* شد و از این و آن به
همه ایران نگین این زمان است
نگین در حلقه ی صاحب زمان به*
اگر حب وطن داری چو «مشکات»
بگو: ایران زمین از آسمان به
عجب خاکیست خاک پاک ایران
که هر استان آن چون اصفهان به
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
برای دیدن تو من خدا خدا کردم
نیامدی و نشستم تو را دعا کردم
سراب دیدی و گم گشته ای به دریایش
کنار ساحل آمدم تو را صدا کردم
خبر رسید فراموش کرده ای ما را
برای چاره ی این درد من چه ها کردم
دلم ز غصه ی دیدار آخرت دق کرد
چه سخت بود زمانی که دل جدا کردم
تو وعده های خیالی و پوچ می دادی
و من جوانی خود پای تو فنا کردم
چه صاف و ساده چه بی ادعا و معصومند
هر آنچه قطره اشکی که من رها کردم
هزار مرتبه گفتم که دل نبندم باز
هزار توبه شکستم دو صد خطا کردم
بیشتر بخوانید : شعر در مورد فدک ، خداحافظ ای ماجرای فدک و غصب باغ فدک
شعر در مورد نطنز
دیدى تو اصفهان را آن شهر خلد پیکر
آن سدره مقدس و آن عدن حور پرور
آن بارگاه ملت و آن تختگاه دولت
آن روى هفت عالم و آن چشم هفت کشور
شهرى چه خلد اکبر هم میوههایش باقى
هم فرشهاى مشکین هم تربتش معطر
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
کوله بارگناه سنگین است
چون که مُردم وصیتم این است:
۱- گریه زاری برای من قدغن
سوگواری برای من قدغن
من که عمری به ریش این دنیا
بود تا بیخ گوش نیشم وا
من که هر روز طنز می گفتم
تحفه های نطنز می گفتم
من که همواره چیل مردم را
می گشودم به خنده در هرجا
پس چرا بعد ِ من کنی زاری
به گمانم که خیلی بیکاری
جای گریه تو طنزهایم را
بر سر قبر من بخوان جانا
خنده ات را نثار روح حقیر
بنما با یکی دو تا تکبیر
تا شود روح من در آن جا شاد
بکنم پیش دوستانم باد
۲- روی قبرم به جای تاج گل
بگذارید یک دوتا بلبل
تا که چهچه زنند و من در گور
بشوم از صدایشان کیفور
تا سؤالات سخت منکر را
بدهم پاسخی درست و بجا
یا برای سؤال های نکیر
آورم پاسخی مناسب گیر
۳- بعد ِ دفنم که می خورید ناهار
مرغ و ماهی ،کباب و ماست و خیار
هی نگویید این غذا شور است
یا فلان جای مرغ ناجور است
چون که من نیستم در آن دنیا
که دهم پاسخ مناسب را
گر که بودم ز پاسخ بنده
می نمودید جملگی خنده
۴- شب شنبه به فاتحه آیید
تا مرا سوپرایز فرمایید
چون شب جمعه ها ترافیک است
وقت گشت وزمان پیک نیک است
کردن خنده ، خواندن صلوات
بهتر است از هزار من خیرات
کیک و حلوای خود هدر ندهید
بی خودی اسکناس پَر ندهید
خواندن حمد و سوره هم البَت
می کند روح بنده را راحت
۵- گل اگر خواستید بگذارید
روی قبرم اگر که بیکارید
گل کاکتوس بهترین چیز است
چون که مثل زبان من جیز است
۶- با طلبکار یک به دو نکنید
بدهی مرا وتو نکنید
به بدهکار هم امان بدهید
مدتی را به او زمان بدهید
چون در آن جا هوا پس است پسر
چوب از پاچه ات کنند به در
۷- وارثان هرچه ماند مال ِشما
ملک و خانه فدای خال شما
ولی بر قبر من لگد نزنید
پشت سر حرف های بد نزنید
که چرا بیشتر نمانده بجا
خانه و پول نقد و ملک و طلا
حاصل سگدو ام همین ها بود
شرمسار و خجل از این کمبود
چون که مُردم وصیتم این است:
۱- گریه زاری برای من قدغن
سوگواری برای من قدغن
من که عمری به ریش این دنیا
بود تا بیخ گوش نیشم وا
من که هر روز طنز می گفتم
تحفه های نطنز می گفتم
من که همواره چیل مردم را
می گشودم به خنده در هرجا
پس چرا بعد ِ من کنی زاری
به گمانم که خیلی بیکاری
جای گریه تو طنزهایم را
بر سر قبر من بخوان جانا
خنده ات را نثار روح حقیر
بنما با یکی دو تا تکبیر
تا شود روح من در آن جا شاد
بکنم پیش دوستانم باد
۲- روی قبرم به جای تاج گل
بگذارید یک دوتا بلبل
تا که چهچه زنند و من در گور
بشوم از صدایشان کیفور
تا سؤالات سخت منکر را
بدهم پاسخی درست و بجا
یا برای سؤال های نکیر
آورم پاسخی مناسب گیر
۳- بعد ِ دفنم که می خورید ناهار
مرغ و ماهی ،کباب و ماست و خیار
هی نگویید این غذا شور است
یا فلان جای مرغ ناجور است
چون که من نیستم در آن دنیا
که دهم پاسخ مناسب را
گر که بودم ز پاسخ بنده
می نمودید جملگی خنده
۴- شب شنبه به فاتحه آیید
تا مرا سوپرایز فرمایید
چون شب جمعه ها ترافیک است
وقت گشت وزمان پیک نیک است
کردن خنده ، خواندن صلوات
بهتر است از هزار من خیرات
کیک و حلوای خود هدر ندهید
بی خودی اسکناس پَر ندهید
خواندن حمد و سوره هم البَت
می کند روح بنده را راحت
۵- گل اگر خواستید بگذارید
روی قبرم اگر که بیکارید
گل کاکتوس بهترین چیز است
چون که مثل زبان من جیز است
۶- با طلبکار یک به دو نکنید
بدهی مرا وتو نکنید
به بدهکار هم امان بدهید
مدتی را به او زمان بدهید
چون در آن جا هوا پس است پسر
چوب از پاچه ات کنند به در
۷- وارثان هرچه ماند مال ِشما
ملک و خانه فدای خال شما
ولی بر قبر من لگد نزنید
پشت سر حرف های بد نزنید
که چرا بیشتر نمانده بجا
خانه و پول نقد و ملک و طلا
حاصل سگدو ام همین ها بود
شرمسار و خجل از این کمبود
چون که «جاوید »رفت، کن تکرار
وقنا ربنا عذاب النار
رفت و تنها گذاشت یاران را
خالی بندان و خشت مالان را
وقنا ربنا عذاب النار
رفت و تنها گذاشت یاران را
خالی بندان و خشت مالان را
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره شهرستان نطنز
بر دل نقش جهانش دیدم
نقشی از درد جهان من و توست
مسجد و حوزه و بازارش گفت
دین ما در غم نان من و توست
مسجد شیخ بُوَد لطف الله
مسجد شاه، امان من
بیشتر بخوانید : شعر در مورد عبرت ، از گذشته و مرگ و گذشتگان و عبرت گیری و گرفتن
«دانی کـــه چیست دولت ، دیدار یــار دیدن”
بعد از سلام علیکی پهلوی او لمیدن
ازتو تریپ عشق ودلدادگی واحساس
از او ولی جفنگ و پرت و پلا شنیدن
مسخت نموده گویا آن چشم پر فریبش
« از او به یک اشاره ازتو به سر دویدن»
هرچیز خواهد از تو فوراً کنی مهّیا
آخر چرا و تا کی ناز طرف کشیدن؟
سرکیسه ات نماید هرشب به یک بهانه
یک شب لباس و مانتو یک شب طلا خریدن
پالانی از حماقت انداخته به پشتت
می راندت به تندی چون حالت پریدن
دوشید چون تو را خوب مانند آن هزاران
باید دوباره فکری در کله پروریدن
دامی دگر به راه همچون تویی گشودن
از بابت تنوع یک عاشق آفریدن
دروازۀ دلش را بر روی سوژۀ بعد
وا می کند ، طرف هم آمادۀ کپیدن
آن گونه از ندامت لب می گزی به دندان
« کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن»
این دختران نیرنگ این بازوان شیطان
مارند خوش خط و خال آمادۀ خزیدن
خواهند چون زلیخا در فکر باطل خود
از یوسف خیالی پیراهنی دریدن
هرجا علوفه ای بود،کاری جز این ندارند
چون آهوی ختایی در دشت دل چریدن
بعد از سلام علیکی پهلوی او لمیدن
ازتو تریپ عشق ودلدادگی واحساس
از او ولی جفنگ و پرت و پلا شنیدن
مسخت نموده گویا آن چشم پر فریبش
« از او به یک اشاره ازتو به سر دویدن»
هرچیز خواهد از تو فوراً کنی مهّیا
آخر چرا و تا کی ناز طرف کشیدن؟
سرکیسه ات نماید هرشب به یک بهانه
یک شب لباس و مانتو یک شب طلا خریدن
پالانی از حماقت انداخته به پشتت
می راندت به تندی چون حالت پریدن
دوشید چون تو را خوب مانند آن هزاران
باید دوباره فکری در کله پروریدن
دامی دگر به راه همچون تویی گشودن
از بابت تنوع یک عاشق آفریدن
دروازۀ دلش را بر روی سوژۀ بعد
وا می کند ، طرف هم آمادۀ کپیدن
آن گونه از ندامت لب می گزی به دندان
« کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن»
این دختران نیرنگ این بازوان شیطان
مارند خوش خط و خال آمادۀ خزیدن
خواهند چون زلیخا در فکر باطل خود
از یوسف خیالی پیراهنی دریدن
هرجا علوفه ای بود،کاری جز این ندارند
چون آهوی ختایی در دشت دل چریدن
گر که نطنز گردید این هفته شعر « جاوید»
این بار را به بنده ای دوستان ببخشید
این بار را به بنده ای دوستان ببخشید
Comments
Post a Comment